رویای ناتمام
چندروزپیش فکرای جالبی اومدبه ذهنم اینکه ازبس انتظارکشیدم خسته شدم ازبس ازخداخواستم بهم نی نی بده بریدم خودم ازرورفتم ...داشتم فکرمیکردم اگه میشدومیتونستم برم عرش خدااونجایی که هیچکسوراه نمیدن و ورودممنوعه برم اونجادرشوبکوبم اونقدربکوبم که نگهبانش بابداخلاقی دروبروم بازکنه منم بدون معطلی جلدی بپرم داخل وهرچی صدام کنن به روم نیارم وخودموبرسونم قسمت نی نیای منتظر اذن ورودبه دنیا ...برم نی نی خودموصدابزنم اونقدرصداش کنم که صدام بگیره دنبالش بدووام وببینم یه گوشه کزکرده وتوخودشه ازدوری مامان وباباش برم سمتشووبغلش کنم بگم انتظاربسراومدبدوبریم که مامان اومده دنبالت بیابریم خونمون دیگه ازعذاب دوری وهجرخلاص شدیم اونم بچسبه بهم محکم محکم ودستاشوحلقه کنه به دورگردنم بعدباتمام قدرت وجونی که توبدنم دارم به سمت این دنیاحرکت کنم هرچقدردعوام کنن هرچندسرم دادبزنن کتکم بزنن شلاقم بزنن مهم نیست بزارکارخودشوبکنن مهم نی نیمه که میارم پیش خودم واسه همیشه وبه هیچکسم نمیدمش اخه حقمه سهمه مال خودمه
ولی بعدبه خودم میام میگم ای باباچیززورکی ازخدامیخای اخه توکجامیتونی دربرابرخدابایستی من کجاوقدرت اون کجا اصلا گیرم بهت نی نی رودادن بعداگه ازت گرفتش به هرطریقی اونوقت چه حالی میشم
بازم من موندم وهجوم تنهایی وامیدبه اینده